حسین
آفتاب
ابر و آسمان
آسمان و ابر
خواهرم گفت محرم در هر فصلی که باشد، آسمان میبارد
مثل حالا که کم مانده به اربعین
شنیدم برای حسین ابر و آسمان هم گریه میکنند، شاید حتی خورشید
باران از آن روز شور میبارد
باران یا اشک
اشک یا باران
این باران اگر آنروز میبارید، آنروز، روز دهم، روز عاشورا
شاید لبان عباس تر میشد، یا از لبهای خشک حسین خون جاری نمیشد
شاید علیاکبر و قاسم آنقدر تشنه به میدان نمیرفتند، یاران حسین تشنه از دنیا نمیرفتند
شاید اگر باران میبارید فرات جرئت میکرد طغیان کند و مشک عباس را تا خیمهها ببرد
به علیاصغر بدهد
به رقیه و سکینه و رباب
و به زینب و سجاد
آفتاب بیپرده میتابد!
و دریغ از یک تکه ابر در آسمان!
این بوی باران دلم را میسوزاند، این قطرههای آب، این هوای خنک
اما
حسین آنروز هیچ ابری را صدا نکرد، از باران کمک نخواست و به رود فرمان نداد
اما عباس دست از پا نمیشناخت تا برای اصغر آب ببرد؛ به کودکان آب بدهد
دست بدهد
و جان!
عباس سقا بود، جان میداد و آب میگرفت
“عباس نرو، تشنه نیستیم، آب نمیخواهیم، بمان”
زبان چیزی میگفت و لبها چیز دیگر
و اشکها فریاد العطش میزدند
و سقا نمیتوانست نبیند آنهمه عطش را
در راه، تیری آمد؛ دستش افتاد
اما مشک نه
دستانش
اما مشک نه
چشمش، آه
مشک در آسمان
آسمان در مشک
معلق در هوا
تیری آمد، هدف مشک بود یا قلب عباس؟
آب بر زمین ریخت
عباس دلش ریخت
از روی اسب، پهلوانی بی دو دست بر زمین افتاد
قصه آب آنجا به پایان رسید
اما اصغر هنوز تشنه بود و نمیدانست عباس کجاست
از مادرش آب خواست
او هم نمیدانست سقا کجاست
اما حسین میدانست
دستی بر کمر گذاشته بود و آه میکشید
آسمان، اصغر، علی کوچک روی دستان پدر
تیری سه سر، سه شعبه
آماده پرتاب
کدامش را، پسر یا پدر؟
پسر!
پسر را بزن تا پدر تسلیم شود
نابود شود
انجام شد
اما کسی تسلیم نشد
درد و جنگ
جنگ و درد
سرسپرده، سر سپرد!
دشت بیباران، تر شده بود
قصهی آنروزهای گرم و بیباران
سینه به سینه چرخید و چرخید و سینهام را سوزاند
این بوی باران دلم را میسوزاند
کاش این باران روزی میبارید
که حسین، عباس، اکبر، قاسم، زینب، اصغر، اصغر، اصغر…
عالی بود